یادداشت های ذهن من



فرشته کوچولو با اینکه همراه بقیه فرشته ها توی بهشت هرروز مشغول تفریح و بازی بود،همیشه غصه میخورد و هرروز پیش خدا نق و نوق میکرد که خداجون مهربونم من دلم ی مامان و بابای خوب میخاد،چرا به من مامان و بابا نمیدی؟ و هرروز خدای مهربون اونو بغل میکرد و میگفت صبر کن کوچولوی من هروقت وقتش شد بهت میدم. فرشته کوچولو اما صبر نداشت و هرروز و هرروز حرفشو با خدا تکرار میکرد. ی روز از روزهای بهشت خدا فرشته کوچولو رو صدا کرد و اونو رو زانوهاش نشوند و گفت:فرشته کوچولوی فسقلم ی بوس بده به من کوچولوی من. برات ی خبر خوب دارم. اون پایین رو نگاه کن رو زمین،دوست داری اونا مامان و بابات باشن؟ فرشته کوچولو پایین رو نگاه کرد و ی خانم و آقای مهربون رو دید که خیلی خوشحال بودن که قراره ی نی نی داشته باشن و از دیدن اونا ذوق کرد و خودشو محکم تو بغل خدا فشار داد و گفت:وای مرسی خدای خوبم.چقدر مهربونن مامان و بابام. خیلی دوستشون دارم. خدا گفت:اما باید چندماه صبر کنی تا بفرستمت پیششون تا اونموقع حسابی بازی کن. فرشته کوچولو اما هرروز لابلای بازیهاش رو زمینو نگاه میکرد و مامانشو میدید که داشت باهاش حرف میزد و روز بروز بیشتر مامانشو دوست میداشت.
بعد چندماه بالاخره ی روز خدای خوب صداش کرد،همه فرشته ها صف کشیده بودن برا خداحافظی. وقت رفتن بود،همه فرشته ها کوچیک و بزرگ فرشته کوچولوی قصه مونو بوسیدن،خدا هم اونو بغل کرد و پیشونیشو بوسید و گفت:حالا دیگه باید بری فرشته نازم،من هیچوقت تو رو فراموش نمیکنم و همیشه مواظبت هستم،تو هم سعی کن هیچوقت منو فراموش نکنی. حالا برو و بعد فرشته کوچولو رو انداخت بغل مامانش و فرشته کوچولو بدنیا اومد.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان ترکی استانبولی vistarayanehl سایت خبری معلمان ایران anzab چهرگان (انزاب) بشارت Technology and lifestyle سم ساس سرور مجازي شبکه تولیدی کتری قوری